نیکولائی در بدو تولد رها شده و از آن زمان در مراقبت از خانواده‌های دیگر بوده است. اگرچه یک خانواده می‌خواهد به این پسر شانزده‌ساله خانه‌ای بدهد، او تصمیم می‌گیرد خود خانه‌ای بسازد. او با کامیل، یک دختر پانزده‌ساله و باهوش، آشنا می‌شود و سعی می‌کند او را متقاعد کند که با هم بچه‌دار شوند. نیکولائی مطمئن است که می‌تواند هر مشکلی را حل کند و می‌خواهد به هر قیمتی از موانع بزرگسالان جلوگیری کند. کامیل و نیکولائی با هم از خانه فرار می‌کنند و در جنگل خود را منزوی می‌کنند. در قلب این جنگل تاریک و مرموز، نیکولائی باید با احساسات اولیه‌اش روبرو شود و یاد بگیرد که چگونه مرد شود. به زودی، او احساس می‌کند که چیزهای زیادی وجود دارد که نمی‌تواند کنترل کند.